يوسف و برادرانش

پدیدآورمحمدعلی لسانی فشارکی

تاریخ انتشار1388/10/05

منبع مقاله

share 851 بازدید
يوسف و برادرانش

محمد علي لساني فشاركي

لَقَد كانَ في يوسُفَ وَ إِخوَتِه آياتَُ للسائِلينَ.
به‌راستي كه داستان يوسف و برادرانش، براي پرسشگران ،نشانه هاي شگفت بسيار خواهد داشت.

مقدمه

سلام بر شما. در شماره پيشين بشارت، نخستين قسمت از اين نوشتار را خوانديد. اينك دومين قسمت آن را مطالعه مي كنيد. قرارمان بر اين بود كه آيات 1 تا 6 سوره يوسف را مكّرر تلاوت كنيم و در مضامين اعجازآميز آن تدبرنماييم. اگر چنين كرده باشيد، براي مطالعه و نقد و بررسي اين قسمت و قسمت هاي بعدي و شركت فعّال در اين گفت و شنود قرآني، آماده خواهيد بود. اگر دوست داريد، پيش از مطالعه اين قسمت، يك بار آيات 7 تا 20 سوره يوسف را هم تلاوت كنيد.

داستاني اسرارآميز براي پرسشگران

سوره نسبتاً طولاني يوسف، تنها به گزارش يك داستان از آغاز تا انجام اختصاص يافته، و از اين جهت در ميان سوره هاي قرآن يك استثنا است. همين ويژگي باعث شده است كه صاحب قرآن دريافتنِ راز و رمزهاي اين داستان سازنده و ارزنده را به پرسشگري و جويايي مشروط گردانيده است. خواننده و شنونده اين داستان، از هيچ نكته اي نبايد غفلت كند و هيچ چيز را نبايد از نظر دور دارد. اين داستان، در حقيقت ، يك دوره دانش‌افزايي در رشته تأويل الاحاديث است، و شگفت نيست اگر افراد نكته‌سنج بتوانند از هرحرف اين سوره و اين داستان، دفترهاي پُربرگ دانش و معرفت را سامان دهند.
برادران يوسف انتظار داشتند كه حضرت يعقوب(ع) با يوسف و بنيامين هم مانند آنان رفتار كند، و بگذارد كه به موقع راهي ميدان هاي پرخطر زندگي شوند. بسيار مي شود كه درك و تشخيص جوانان و حتّي نوجوانان درباره پاره اي از مسائل بهتر از بزرگترهاست؛ امّا، اين موضوع نبايد باعث آن بشود كه جوان ترها چشمانشان را ببندند، و رعايت حرمت پدر و مادر و مربيان و بزرگترهايشان را نكنند. اشتباه برادران يوسف همين جا بود. در قضاوت عجله كردند و دچار آفت بزرگ پيشداوري شدند، و بدتر از آن، بدون اين كه مطلب را با پدرشان در ميان بگذارند دست به اقدام زدند. چه بسا اگر موضوع را نزد پدر مطرح مي كردند، پدرشان در مي يافت كه فرزندانش به سنّ و سالي رسيده اند كه مي توانند تربيت برادران كوچكترشان را برعهده بگيرند، خيلي هم خوشحال مي شد، و حتّي ـ در بست ـ تمامي امور مربوط به تربيت يوسف و بنيامين را برعهده آنان مي‌گذاشت. به جاي اين كار، خودشان بريدند و دوختند و… شد آنچه شد.

شوراي جوانان

يوسف را بكشيد! نه، اين كار ضرورتي ندارد؛ كافي است او را به سرزميني دوردست ببريد و آن‌جا رها كنيد؛ تا با اين كار، توجّه پدرتان به شما جلب بشود، و اين لكّه ننگ را از دامان خودتان بزداييد، و پس از اين اقدام سازنده، قوم و قبيله اي ممتاز و شايسته بشويم! ملاحظه مي‌كنيد؛شيطان توي جلدشان رفته و مي خواهد از خامي و بي تجربگي يك عدّه جوانِ و خام و كم تجربه، ماهرانه سوء استفاده كند. فكر مي كنيد يك شوراي اين چنيني سرانجام به چه تصميماتي برسد؟!

يك پيشنهاد سازنده!

يكي از برادران گفت: دليلي ندارد كه يوسف را بكشيد؛ آن كار ديگر را هم نكنيد؛ او را در نهانگاه چاه كنعان رها كنيد و از دور مراقب اوضاع باشيد، تا كاروانيان بيايند و او را بازيابند و بربايند و با خود ببرند. ضمناً، اگر مرد عمل هستيد، هر چه زودتر اقدام كنيد!
از قرار، اين برادر ـ كه گويند نام او يهودا بوده است ـ برخوردي آرام و متين تر از ديگر برادران خود دارد. در عين حال بناي موضع‌گيري مخالف و رويارويي با برادران را هم ندارد، و ترجيح مي‌دهد كه با آنان همراهي و همفكري كند، و شايد فكر مي كند كه به اين ترتيب مي‌تواند از خطرات احتمالي و اقدامات جسورانه و گستاخانه برادرانش بكاهد.به دليل همين شيوه برخورد و رفتار است كه برادران، به اتفاق آرا پيشنهاد وي را مي‌پذيرند.
اين پيشنهاد به قدري سازنده بود كه توانست سلامت جسم و جان يوسف را تضمين كند، و توطئه‌ي شومي را كه ممكن بود يك خاندان بزرگ را به كلي از هم بپاشد، چنان كه خواهيم ديد، عملاً در مسيري هدايت كرد كه بزرگ‌ترين افتخارات را براي خاندان يعقوب به ارمغان آورد.

از كجا شروع كنيم؟

خدا مي داند كه چه فكرهايي به سرشان زد، و چه نقشه هايي كشيدند. شايد شا هم بتوانيد بعضي از اين افكار و تخيلات را حدس بزنيد. بالاخره تصميم خودشان را گرفتند و دسته جمعي نزد پدر رفتند، و بي مقدمه به او گفتند: «پدر جان، معلوم مي شود شما به ما اعتماد نداريد كه يوسف را با ما به صحرا نمي فرستيد؟! در صورتي كه ما جدّاً خيرخواه او هستيم؟!»
حضرت يعقوب در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمي توانست چيزي بگويد. برادران، يك صدا گفتند: از فردا صبح، او را همراه ما بفرستيد تا به گشت و گذار در دشت و دمَن و بازي در صحرا و چمن بپردازد؛ ما هرگز در نگهداري او كوتاهي نخواهيم كرد!
پدر گفت: اگر شما يوسف را همراه خودتان به صحرا ببريد، من بسيار اندوهگين مي شوم؛ بدتر از آن، مي‌ترسم كه شما از يوسفم غافل شويد و او را گرگ بخورد. همه با هم، از سر غرور و غيرت، گفتند: اگر با وجود مردان دلير و كار آمدي چون ما گرگ او را بخورد، ديگر هيچ اميدي به ما نخواهد بود!
بامداد فرداي آن روز، يوسف را به خود با صحرا بردند ـ تصميمشان را گرفته بودند، و بنا داشتند يوسف را در نهانگاه چاه كنعان تنها بگذارند و بروند . همين كار را هم كردند…

يوسف درچاه

همين كه يوسف نوجوان تنهاي تنها شد،خداوند، در آن نهانگاه چاه ، به او وحي فرستاد كه خيلي زود، زماني فرا خواهد رسيد كه توبرادرانت را بازخواست كني و آنان را غافلگير نمايي؟!
خدايا، پروردگارا، خواب مي بينم يا بيدارم! اين‌جا كجاست؟ اين ساختمان‌ها و تخت و بارگاه و قصر چيست؟ من مرد بزرگي شده ام؛ سنّ و سال برادرانم هم خيلي بالاتر رفته است؛ و من دارم به آنان مي گويم: يادتان هست كه با يوسف چه كرديد؛ آن وقت ها كه «جاهل» بوديد؟! گويا دارد خوابم تعبير مي شود! آن يازده ستاره، خورشيد و ماه، آن جماعتي كه به من تعظيم مي كردند…!

به خانه بر مي‌گردند

برادران يوسف، پاسي از شب گذشته، گريه‌كنان، به نزد پدر بازگشتند و گفتند:
«پدر جان! پيش‌بيني شما درست بود ما رفتيم با يكديگر مسابقه بدهيم و يوسف را دركنار كوله بارهايمان گذاشتيم؛ گرگ هم سررسيد و او را دريد و بلعيد! شما به ما اعتماد نداريد؛ هر چند كه ما راست بگويم! پيراهن يوسف را نيز كه پيش از سرازير كردنش در چاه از تن او در آورده بودند، با خوني دروغين آغشته كردند و به عنوان سندي براي اثبات مدّعايشان نزد پدر بردند. پدر در جواب،گفت: فكر نمي‌كنم اين طور باشد كه شما مي گوييد. اين طور به نظر شما آمده است. من نيز، بدون آن كه آه و ناله سربدهم، صبوري و شكيبايي پيش خواهم گرفت، و در اين مصيبت از خداوند ياري خواهم خواست.

كاروانيان چه كردند؟

برادران، يوسف را با حال و هواي بازي صحرايي به نهانگهاه چاه كنعان فرستادند، و همان جا او را رها كردند، و به سويي رفتند. از آن طرف، كارواني كه به سوي مصر رهسپار بود، در آخرين ساعات روز، در حاشيه آبادي كنعان بار انداخت و طبق معمول، سقّاي كاروان بر سر چاه رفت تا آب بردارد. سطل را سرازير كرد و به جاي آب، نوجواني را كه در انتظار امداد غيبي به سر مي برد، از چاه بالا كشيد. فرياد شادي برآورد و گفت: مژده! مژد! يك پسر نوجوان! و او را به خيال خودشان به عنوان يك كالاي مرغوب در ميان بار و بُنه كاروانيان پنهان كردند. امّا، فقط خدا مي‌دانست كه در واقع دارند چه مي‌كنند! كاروانيان همين كه به مصر رسيدند، ناگزير شدند كه يوسف را به بهاي اندك، به چند درهم، بفروشند؛ آخر مي خواستند هر چه زودتر مسؤوليت يوسف را از سرخود رفع كنند!.

مقالات مشابه

مؤلفه‌های مؤثر در مثبت‌اندیشی با تکیه بر داستان حضرت یوسف(ع)

نام نشریهمعارف قرآنی

نام نویسندهحبیب‌الله حلیمی جلودار, مصطفی رضازاده بلوری

دیدگاه فقه‌گرایانه مفسران در قصه حضرت یوسف(ع)

نام نشریهپژوهش‌های قرآنی

نام نویسندهمحمد میرزایی, محمد امامی

عواطف مثبت، آثار و راهکارهای تقویت آن در سورۀ یوسف(ع)

نام نشریهمعارف قرآنی

نام نویسندهاحمد صادقیان, محمد شریفی, علی محمد میرجلیلی, بی‌بی‌رقیه مصدقی

تحلیلی بر روایات منع آموزش سورة یوسف به زنان

نام نشریهمطالعات فهم حدیث

نام نویسندهعلی شریفی, فرزاد دهقانی

نقش تربیتی داستان حضرت یوسف و زلیخا در قرآن

نام نشریهآموزه‌های تربیتی در قرآن و حدیث

نام نویسندهعلی‌محمد میرجلیلی, الهه خلیل‌زاده, طلعت حسنی, محمدحسین فهیم‌نیا

پژوهشی تطبیقی در آیات 52 و 53 سوره یوسف(ع) در تفاسیر فریقین

نام نشریهقرآن در آینه پژوهش

نام نویسندهمحمدتقی دیاری بیدگلی, فرشته حاجی شاه کرمی